باغ بزرگی می بینم
از اول این باغ تا به نزدیکی آخرش
همه پر از گلهای زندگی بود
از اول باغ پروانه ها و زنبورها با خوشحالی
به دور مهمانی که در این باغ در حال هستی بود می چرخیدند
از راه دور، از حوضکی صدای بلندی می آمد
مهمان دلم به دنبال صدای دعوت حوض می گشت
درختهای بلند و پربار، دور حوضک را گرفته بودند
متوجه شدم که در باغ زندگیِ دلم هستم
و هر برگی، از درختی، درون حوض با آرامش می افتد
داستان گویِ قسمتی از زندگی، مهمان باغ می باشد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر