۱۳۸۹ مرداد ۷, پنجشنبه

نوازش هستي

خدايا خداي مهربان،
نوازش هستي من به دست توست
دستم را بگير
جاودانا، روشنايي وجود من از گرمي توست
دستم را بگير
با هر بال و پر ماهي هاي دريا، آشيانم را روشن كن
آشيانم را، درونم را، روشن كن
از هستي تو دلم گرم است
ولي اين روزها گرمی دلم نيست


آواز دل

دلم مي خواهد كه بخوانم امشب
افسانۀ دلم را از ني بشنو
سختيهاي دلم را از سنتور بشنو
درونم پر از عشق،
هستيم روشن از وجودت
به لطفت آواز دلم را مي گويم



در هستي نيستم

در هستی نیستم، هستم
من الان اينجاهستم
ولي وجودم نيست
وجودم گم گشته در خاك وغبار زندگي
كجاست آنكه هستي ام را به من داد
در نَبودنم ميدانم كه هستم
نفس عميق مي كشم و مي گويم:

يا الله





بادی در صحرا

صداي باد را گوش کن در صحرا
كسي نيست ....
فقط خدا و يك مار و شنها
مي دانم، صداي باد مي آيد
براي اينكه وزش مار روی شنها،
صداي حقيقت زندگي را بيادم مي آورد



سرگردان

با گردش زمين،
سرگردان به دنبال تو مي گردم
مي گويند كه نزديكي
ولي هنوز مي گردم
سر روي گردنم است
و هنوز به دنبال خود مي گردم...



زورخانه

در اين زورخانه مردها تنهايند
دلهاي جويا، با رقص زورخانه
همه به دنبال رقص هستي زندگي مي گردند


چرا آشوبم؟

درونم صدای خدا می آید، ولي دگرگونم
درونم نور خدا مي درخشد، ولي چرا تاريكم
اگر كه به صداي درونم نگاه كنم
و به روشنايي درونم گوش بدهم
آن وقت است كه مي دانم
چرا آشوبم؟


صداي پای اسب

صداي پاي اسب مي آيد
اسبي سفيد، اسبي تندرو
اسبي كه هم جلو را مي بيند
و هم عقب را مي بيند
صداي يك گله اسب مي آيد
اسب سفيدم كو؟
كه آن در جستجوي دل پاك من مي آيد


رنگ‌هاي هستي

وقتي كه همة رنگها را مي ديدم، هستي من بود
دلم گرفته، تنها رنگي كه مي بينم
رنگهاي رنگين كمان است
ولي دلم آن رنگها را نمي خواهد
دلم رنگ هستي را مي جويد

مضرابي

چهار مضرابي
يك و دوي وجودم كجاست
كه اينجا به دنبال رینگِ دلم آمدم
دلم دردي دارد كه درمانش نيست
فقط اون يكي را مي خواهد


مثل غنچه باز

لبخند اولادم را ديدم
و ياد غنچۀ بازي افتادم
دلم مي خواهد كه دوباره بچّه بودم
و لبخند دلم، باز چون غنچه بود


پرواز دل

نميتوانم در اين وجود بگنجم
دلم تنگِ
وقت پرواز دلم آمده
بالهايم كجاست؟

چه‌چه بلبلهاي خانمان

یاد از آن كه برايم پاك بود و هرگز گويا نبود
چه چه صداي دلم مي آيد
ولي حال با هر نفس، كُلي غم هم مي آيد
دل پاكم كوش
بلبلهاي شمران كجا رفتند



به ياد خانه جماران

جوي نازكي كه از بالاي حياط مي آمد تا توي حوض
حوضي كه درونش پر از ماهي قرمز بود
ماهي ها هر كدام
داستان زندگي يكي از نوه هاي مادربزرگ را تعريف مي كردند
كجاست مادربزرگ؟
جوي كه خشك شد،
كجا رفتند آن ماهي هاي قرمز
داستانشان به کجا رفت


قدم‌زنان

قدم زنان بيا در كنارم
يك پا به يك پا، بيا در كنار من
وجودم پر از هستي توست
سرشارم از تو
نفسم در گلويم گير كرده است در انتظار تو
تا بيايي قدم زنان در كنارم


پدرم

پدرم روحتان شاد باد
امشب يادي از شما كردم
در كنار سنتور و ني و آواز،
يادي از شما كردم
پدرم روحتان شاد باد
مي دانم كه در پروازيد و تازه زنده شده ايد
روزي با هم زندگي خواهیم كرد
در آن چه كه حقيقت زندگي است
چه لطافتي، چه حكايتي
چه عمري، چه وجودي
روحتان شاد
پدر مهربانم


قبله

قبله نمايم را گم كرده ام
گم گشته ام در اين صحراي گرم
قبله نمايم را گم كرده ام
روشنايي درونم را پيدا نمي کنم
قبله نمايم كجاست اي مَحرم رازهاي من؟


دلهاي درخشان

چشمهاي خاموش
نمي بينم، با چشمهايم نمي بينم
وَلي هستي ام سرشار از روشنايي است
و هر جا كه مي روم
تو را مي بينم


ديوانه

آخه چرا همه مي گویند من ديوانه ام
وقتي كه راست را راست مي گويم
و آن چه كه نيست ستايش مي كنم
آن را كه تو مي بيني، من نمي بينم
ديوانگي را دوست دارم
من آن را كه نيست مي خواهم و مي جويم
از ساز كمانچه بگو كه آن هَست
و من آن را مي بينيم


غذاي روحم

من خيلي تشنه هستم، تشنه احساسات
عاشقم، ولي عشقم را گم كرده ام
در آغوش دلِ يارم، ولی تنها هستم
در گرماي آفتابم و لرزش دلم از سرما نيست


حقیقت دل

در حقيقت دل به خود رسيدم
باورم نيست،
باورم نيست، اين همه نزديكي با تو
چشم هايم را مي بندم
و لغات روشن مي گردند درون من
اگر دريچه اي در دلم باز كنم براي بازي
بازي مي دهي اين دل درخشان را؟

گرفتاري دل

روزي داستاني مي خواندم درباره زندگي مردي
وسط صفحه ديدم روشنايي تو را
از آن لحظه مي دانستم كه هستي
گاهي روشن هستي درون من
گاهي دلم خاموش از زندگي خود
ولي حالا ديگر گرفتار گم شده ام نيستم
با گرفتاري دلم بود كه آشنا شدم
با روي پاك تو

ساحل


از عقب به دنبال راهم مي گشتم
قدمهايم روي ساحل جاي پاي نمي گذاشتند
مي دانستم بايد بيايم قدم زنان تا در آغوش تو
چقدر مهرباني، نمي دانستم بوي پاك دلت را
در حال شناختن خود رسيدم به تو

صداي پاك قلبم مي‌آيد

به جستجوي دكتری مي گشتم
مي خواستم كه او هم حرف دل را بفهمد
و هم بيماري حال مرا
دكتري بود كه دواي درد بدن را مي شناخت
هر چه كه مي گشتم دواي درد دِلم را پيدا نمي كردم
درونم بود داروخانه با تمام داروها
ولی من به دنبال نسخه او می گرد م

منتظر صداي خود

مي دانستم داستاني هست در دل من
سالهاست كه مي گويم، من قصه گويم
ولي هيچ قصه اي نداشتم براي گفتن
در همان هيچ دلي، پُر شد احساس من
مي خواهم قصه گو باشم براي دل پاك تو

تا كِي

بچه اي در بغل مادرش نشسته بود
با دستان لطيفش صورت مادرش را نوازش مي كرد
لبش را به روي لب مادرش می گذاشت و بوسه اي با مهر كرد
پس از اندكي با صداي آرامي به مادرش گفت:
"تا كِي تو من را دوست داري؟"
مادرش گفت: "تا وقتي كه از بدنم نفس بيايد"
و آن وقت تا ابد تو را با مهر روحم دوست خواهم داشت




بلندگويي

بلندگویی درون قلبم بود
تو مي بيني خسته دلان را در كنار راه
تو مي بيني بینوايان را
با روحَت ميفَهمي سختيهاي روحشان را
كه دور از فاميل؛ دور از هستی صدای دل فرزندانشان؛
با بلندگويي که درونشان مي فرستند
باصدايي به بلندگويي كه ميزَند حرف دلشان را، براي سنگدلان
با روحشان حرف مي زنم از كلام تو

خوبي‌ها و بدي‌ها

در اين دنيا، در اين دنياي پاك
هيچ چيزي بد نيست
گاه و گداري مي شود كه بدي ها مي پوشانند روي خوبي ها را
در صحرا بودم و به كسي آب دادم
روز ديگري در كربلا تشنه شدم
خوبي هاي در دریا، تشنه دل را كمكي نبود
لحظه اي بود كه در حال آب دادن به خودم گفته بودم:
"كه ببين من چقدر خوبم"


بگوييد داستان دلتان را براي قلب بلندآواز من

بگوييد داستان دلتان را براي قلب بلندآواز من
بگوييد با نگاهتان داستان سختي هاي زندگي خودتان را
قلب من با حرف بدون صدا
و كلام بدون حروف، حال تو را مي داند
مي خواهم بِشود مثل آيينه روشن داستان دل تو
آن وقت است كه روحي كه در آينه مي بينم،
با چشم دلم مي بينم


صفحه خالي

خالي بودن مي تواند زيبا باشد
خالي از خود شدن مي تواند گويا باشد
خالي از خاموشي هاي دنيا
خالي از زر و زيوري كه به لباس سفري داشتم
خالي از انتظار
پُر از اميدِ و مِهر، مهربان دلِ تو
پُر كن صفحه خالي قصه ام را
مي دانم كه مي داني سرنوشت آن را

درجا قدم زدن


ساليان سال بود كه من او را مي ديدم
در آمد و رفت؛ روز و شب
من او را مي ديدم
كمكم موهاي سرش سفيد شد و دندان هايش ريخت
ولي من او را هميشه در يك جا مي ديدم
رشد، رشد واقعي، دل آدم را به حركت مي اندازد
از بي دلي بود كه آن در همان جان ماند

شيشه‌اي در ميان تو و من

مي ديدم تو را، از دور مي ديدم
مي خواستم نزديك باشم به روشنايي تو
روز روشني بود
مي خواستم باز كنم آواز دلم را
در نزديكي از تو دور بودم
تو را مي ديدم ولي لمس نمي كردم
دست هايم را دراز كردم نالان به طرف تو
فهميدم شيشه اي بود در ميان من و تو


گوشي بسته

گوش هايم را بستم
ولي صداي تو را با چشم هايم شنيدم
آنچه كه مي شنيدم با چشم دل مي ديدم
حَرفي داري بزني با دل من؟
دلي مي خواهي ببري از دل من؟
قرن ها هست كه به دنبال حرف تو بودم
بگو دوباره حرفت را
تا بنشيند به قلب هوشيار من


سنگ دلم شيشه‌اي بود

مي دانستم كه دل سَنگ نيستم من
مي گفتند كه دلي درخشان همچون طلا دارم
مَن گوش مي كردم آنها را
ولي به خود نمي گرفتم اين لغت ها را
همه حرف بود و حديث
حالا مي دانم كه با مهر تو
مي توانم بسازم آشياني براي خودم
با تار هستي تو


بدنم خسته روحم در حال پرواز

شب ها مي خوابم از شب تا سحر
ولي همه روز خسته هستم
نمی دانم كه خستگيم از افكار تاريك است
روحم مي خواهد كه جنبش داشته باشد
ولي در اين بدن خسته چكار بايد بكند
وقتي كه شب ها مي خوابم
روحم به دنبال بازي دل خود
در آسمان مي درخشد


خانه‌اي زيبا دارم درون

به دنبال آشياني بودم
كه درونش قلبم را حَبس بكنم
در آشياني كه دادي براي روح من
سالها حَبس بودم گريان بِدُنبال تو
آزاد پَرواز مي كنم،
با روح دلم به ديدار تو

تاريكي سايه

در تاريكي، سايۀ خودم را ديدم
هوا روشن بود، خورشيد درخشان
درونم همچون شب بي ستاره تاريك
در آفتاب راه مي رفتم ولي سايه نداشتم
تو را خواستم، تو را ديدم
در تاريكي، خودم را ديدم

پرونده زندگي من

پرونده اي داشتم درخشان در اين دنياي تاريك
ولي با اين حال پرونده بِدَست به دنبال راهنما بودم
همش فكر ميكردم كه در آدمي تو را خواهم ديد
نمي دانستم كه آن آدمِ، راهنمايم، پرونده بدست
مي گشت دنبال خود

گاو شيرده

گاوي بود كه شير يك ده را مي داد
مي دانست كه شير او از لطف خداست
روزي به خودش گفت خسته شدم از اين همه كار
از آن روز پستان دلش خالي از هستي بود
تمام اهل ده آمدند به ديدار او
ولي نيامد هيچوقت، قطره شيري از او

با تو هستم

تو را ديدم در كوير خشك دل
خيس گشتم با رگبار عشق تو
خودم را خشك مي كردم در ناداني
ولي امروز در صحراي دل چشمه اي مي بينم
از نعمتهاي تومي خواهم
خيس بمان در همين حال با تو

روحي ديدم در آينه

نشسته به خودم نگاه مي كردم
در آينه روي ديوار
مي شناختم اين فرزند خدا را
ديده بودم اين صورت زيبا را
چيزي كه در آينه مي بينم تازه است برايم
روحيست كه در روي درخشان توست


آشيان

از دالوني تاريك وارد اين دنيا شده‌ام
قدم‌زنان مي‌آمدم تا برسم در كنار تو
نمي‌رسيدم، هرچقدر كه راه مي‌رفتم نمي‌رسيدم
روشنايي دلم، دالون را روشن كرد
در آنجا ديدم آشيان خود

شيشه آب مهربان

اين آب، آب زمزم نيست
اين آب آب دعا خوانده نيست
در روستايي ديدم جوان گم گشته را
"به دنبال چی مي گردي؟" من به او گفتم،
يك شيشه خالي از آب داشت
گفت: "دنبال مِهر دلم مي گردم"


پروانه دلم

با پروانه اي كه در دلم بود حرف مي زدم
گوش مي كرد او داستان قشنگ زندگي من را
مي دانستم كه صبر ندارد تا كه اين داستان به پايان برسد
پروانه دلم، در حال پرواز بود


قلم درخشان

وقتي كه مي نوشتم به خودم آمدم و گفتم:
"از كجاآمده قلم درخشان تو"
مي داني كه روحي دارد درون خود
تو از خود نمي گويي سخن
ولي با دل پاكت حرف من را گويا مي كني

خود بودن

خودي وجود ندارد در اين تن خسته من
مي دانم كه من آن خود نيستم
چقدر زيباست دل درخشانم
نور خود در آن نيست
مي دانم اين را از گفتار تو

آن چيست كه درونم نيست

ارضاء بودم از زندگي
فكر مي كردم كه ارضاء بودم از زندگي
پي بردم به زندگي زيباي خود
ولي نمي دانستم كه من چي مي خواهم از تو
درونم را ديدم و ديدم در آنجا
كه هميشه پر از خالي بود
در آنجا ديدم، هستي تو


مادرم را ديدم در پيرِزني

كمرش خم شده بود با دروغها
دل پاكش كوش كه روزي در حال پرواز بود
حيف، حيف نباشد
گرفتار شود با آنِ خود

مي‌آيند پاك‌دلان

از سفر مي آيند پاك دلان
از سفر راه دور، از سفر درون
از سفري كه به دنبال آني مي گشتند
كه آن درونشان بود
با دلي پاك از سفر مي آيند
در را باز كن...


طپش قلبم

دستم را روي زمين مي گذارم
و صداي طپش قلبم را احساس مي كنم
نگاهي به پرواز زنبور عسل مي كنم
و صداي طپش قلبم مي آيد
از درونم مي آيد،
آني است که از تو مي آيد
يك نفس، ونفس ديگر
صداي اذان مي آيد

الله اكبر...


سرشارم از زندگي

باران مي بارد، قطره قطره
باران هستي، باران وجود، باران روشنایی
با اين همه باران و هنوز من تشنه زندگي ام
قطره قطره قطره ...
به دنبال باران زندگي، توي صحراي دلم



لباس زندگي ام كوش

مي خواهم بروم
مي خواهم بروم به دنبال زندگي
لباسم كوش؟
لباسي زيبا مي خواهم،
لباسي با زر و زيور مي خواهم،
لباسي رنگين،
زنده هستم ولي زندگي نمي كنم
لباس زندگي من كجاست
آهي بلند مي كشم و درونم سرشار از روشنايي مي شود
و وجودم پر از محبت هستي
آن وقت است كه مي دانم
از وقتي كه شيون اوّل را در اين دنيا كشيدم
همان لباسم بر تنم بود و دردم در دلم بود
زنده هستم...



توي چمنهاي آذربايجان

صداي بلند عشق مي آيد توي كوه هاي آذربايجان
با عشق و هستي و وفا
ناله اي از دورن مي آيد
بهار سبز زندگي
دعوتي به آشنايي با هستي



سرگيجه

به دور خودم نچرخيده بودم
ولي سرم گيج مي رفت
به دور دنيا گشته بودم
با سرگرمي زندگي، گشتنم تمام شد
مي خواهم بگردم به دور سر تو

دودي در چشم خود

زندگي زيبايي داشتم
ولي قدر آن را نداشتم
گرمي زندگي من از گرماي تو بود
ولي من آن گرما را قدر نداشتم
روزي در وسط زندگي خوشحال ديدم
دور و برم صداي بچّه نيست
همسرم به كجا رفت ؟
با عكسهاي زيبای زندگي مان
آتشي درونم روشن كردم

روشن هستم

در صحرايي بودم كنار درياي دلم
بيرون خودم نشسته بودم در انتظار خود
ياد روشن دلي افتادم به نام زهرا
من ايشان را نمي شناختم
ولي قطره اي از نفسشان
درونم را روشن كرد

عكس‌هاي روي ميز

دنبال ميزباني مي گشتم
نمي دانستم كه كي من را به آنجا دعوت كرده بود
وارد خانه اي شدم
گمانم مي رسيد آن خانه توست
روحي كه پرواز كرد از بدن نوجوان توي آب
برايم آشنا بود ميزبان خانه تو

مي‌دانستم جواب سوال او

در مِيكده نشسته بودم كتاب به دست
در آنجا ديدم معلم دينم را
رويش را از من پنهان كرد
نمي‌دانست كه مي‌بینم من، درونش را 

خال روي سينه طفل بدون شرم

همه بچّه هاي محله در كوچه بازی مي كردند
در حياط خانه، دلم از نوايشان مي درخشيد
درِ خانه پسر بي دست و پا باز شد
بي شرمیه اين طفل مات كرد من را
بي دست و بي پا ولي خندان و سرشار از عشق زندگی
بازي مي كرد با بچّه های كويمان

ستاره‌هاي درخشان در دلم

مي درخشيدند ستاره هاي درخشان درون قلب من
مدتي بود كه من اين حال را نداشتم
من به دنبال يك ستاره بودم
ولي درونم مي درخشد از تمام ستاره هاي آسمان

جانماز باز وسط اطاق

من هر روز مي ديدم جانماز باز را در وسط اطاق
مي خواستم نماز بخوانم ولي دلم صداي اذان را نمي شنید
روزي جانمازم را جمع كردم
از آن روز در هر لحظه روز
دعا مي خوانم با دعوت تو

صداي آبشار دل من

روانه بود قطره قطره جويی به درون من
روزي از آسمان آمد صدای آبشار هستي
مي دانستم، مي دانستم، كه قطره قطره ها
روزي به جايي مي رسند كه روح من را از تشنگي رها كنند

سير هستم

مدتي است كه تشنه نمي شوم
ميز رنگين از غذاي بدن را مي بینم
مي بينم كه مهمان هاي امروز هرچقدر هم مي خورند
هنوز سير نمي شوند
سيرابم از محبت تو
تشنگي ديگري درونم نيست

خواهرها

اين دو طفل
هر دو در يك رحم زندگي را شروع كرده اند
يكي داراي دو پسر و ديگري سرشار از زندگي
با هستي دو دختر
روزي رسيده است كه يكي از اين پسرها بچه دار شد
تخم در بدن دو دختر در انتظار هستي تو

تشنه در انتظار زندگي


در خودم جنب و جوشي مي ديدم
ولي اعضاي بدنم تكان نمي خوردند
تشنه بودم در انظار راه روان خود
دستهايم به پاهايم مي گفتند بلند شو برو به دنبال زندگي
قوتي از درونم احساس كردم
مي دانستم كه پشتیبان راه من

خداست...


كمرم درد مي‌كند

پير نيستم، ولي كمردرد دارم
بار سنگيني بلند نكرده ام، ولي كمردرد دارم
نمي دانم پيش كي بروم كه به او بگويم
درد كمر من از پيري نيست
درد كمر من از سنگيني بار دلم هست


نفس گرمي كه از دلم مي‌آيد

زمستاني سرد بود، سرد در دل من
در دلم ياد آفتاب گرمي افتادم
ياد مزرعه اي پر از ذرت
هر كدام دانه هاي ذرتها،
توي مزرعه از زمستاني سرد مي گفتند
حال به درونم نگاه كردم
و گرماي تو را آنجا حس كردم

گنجايش درون من

لحظه اي كه فكر كردم درونم گنجايش اين همه روشنايي را ندارد
كبوتر سفيدي راه افتاد به دنبال من
هر جا كه مي رفتم، او مي آمد
كبوتر سفيد پيغامي داشت از خدا
با هر طلوع آفتاب، روحت درخشان تر خواهد شد

حالا صاف مي‌شينم

نفس عميقي مي كشم
ياد كوهي مي افتم كه محمد در آن
داستان هستي كه به نام قرآن در دستم دارم تعريف مي كرد
همه مردمان شهر داستانهاي زيباي اين كتاب را مي خوانند
ولي ته كوچه اي بن بست، پيرمردی بي سواد
تمام آيات را از دل می خواند

روحي در بَدنم مي‌بينم

نسيم گرم و مهربان كوي دماوند را احساس مي كنم
از قلّه كوه مي آيد
از پاكترين، پاك برف دل كوه مي آيد
كوهي آتشين دارم اندر دل خود
به دنبال گرماي روحم
سر قله دماوند مي رفتم

ترك روي ديوار

مي دانستم كه ترك هاي روي ديوار مسجد
هر كدام داستان مومني را مي گويند
آينه كاري توي دلت را ببين
آيا مي تواني در آينه هستي به خودت نگاه كنی

نوك انگشت‌هاي تو

از نوك هر انگشت تو مي بارد زيبايي
انگشتر به دست نداري ولي گوهري درونت مي درخشد
انگشتر دلت را به دستت كن
وجواهر هستي ات را به گردن خود آويزان كن

چشم و دماغ من كجاست

در پاركي زيبا، با دلهاي روشن
آدمها را مي ديدم
اين آدمها همه چشم داشتند، ولي چشم هايشان
زيبايي چشماني كه خدا درست كرده است، نداشت
لبخندشان شايد از دل مي آمد ولي به دل نمي نشست
لبخندهاي پلاستيكي، چشمهاي شيشه اي
حيف نباشد نقاشي زيباي خدا را
دست زدن و گم شدن در شكل و خيال خود


استخوانهاي به هم پيوسته

جايي بودم كه مي دانستم در آنجا، آدمهاي مرده را خاك مي كنند
تصور مي كردم كه در زير زمين، در دور دنيا
همۀ استخوان ها به هم پيوسته اند
سوالي داشتم، جوابش را نمي دانستم
آيا روحهاي آن استخوانهايم به هم پيوسته هستند؟
اشكي روي صورت بچّه گريان ديدم
و فهميدم كه در اين دنيا، روحي پيوسته به روح ديگرنیست
زنده ولي گشنه

در حال پرواز

چقدر سبك حالم
چقدر دل بازم
احساس مي كنم كه با دنيا دوست شده ام
و به دنيا آمده ام
مي دانم كه خوشحالم، بالهاي رنگينم را ببين
هر كدام از پرهاي بالم داستان زيباي سفر من را به تو مي گويد
سفری طولاني، سفری قشنگ
در مهر تو پرواز مي كنم


همه شب در انتظار تو

دلم طاقت پيدا نمي كرد
خسته بودم و مي خواستم بخوابم
ولي دلم طاقت شنيدن صداي پاي تو را نداشت
هوشيار بودم در انتظار تو
ولي فهميدم كه تو مهمان مني و من بايد بيايم به استقبال تو
دست و رويم را شستم
مي دانستم كه دارم مي شویم تمام وجودم را در انتظار تو
رسيدي ... ميدانستم كه ميآيي به ديدار فرزند خود

به بدرقه خودم مي‌رفتم

به بدرقه خودم ميرفتم
داشتم مي رفتم، نمي دانستم به كجا
دستهايم پر از چيز بود، نمي دانم چي
هرچي كه بود ميدانستم كه من آنها را نمي خواهم
به بدرقه خودم مي رفتم با دستهاي پر
"بِبَر اين چيزهاي خودت را"
مي دانستم دارم با خودم گفتگو مي كنم
مي دانستم كه آمدم به بدرقه آن چركين تن
پرواز روحم با دست خالي
و دلي پر از تو


شرح حال دل من

بگذار بگويم برايت شرح حال دلم را
مثل پرستويي كه دور خانه خدا در مكه مي گردد
مثل خالقي كه دارد نطفهای را در رحم مادر تكميل مي كند
صداي دلم را گوش كن
دلم يك حباب است وآن وقت نيست


طبل‌زنها

در خيابان هستي من
طبل زنها نواي سكوت دل مي خواهند
سكوت دلم، به دنبال صداي بلند طبل زنها مي گردد
تا زندگي سرشار از شوق را احساس كند


در بزن

دري ديدم در كنار دل
گمانم بود كه دري بسته ميبينم
صداي درونم گفت: "در بزن"
تا اين در هستي بازگردد به روي تو!


از غمگینی سرشارم و از شادی گریانم

سرشار از خوشی می شوم با نگاه او
غم دنیا در دل من به جستجوی نگاه او
صدای بلبل سردرخت چنار را شنیدم
می گفت: "گوش کن داستان دلم را "
گفت : "من سر بلندترین چنار دنیا
می خوانم ولی با دل خالی
آواز من صدایی ندارد اندر این هستی."
از غم دلت بخوان تا آوازت به دل او بنشیند


موقع خواب


نشسته بودم در بیداری ولی خواب می دیدم
خواب می دیدم که قلمی بدستم دارم
و دوستی درونم می درخشد
با این قلم، در خوابی که می دیدم می نوشتم از دل او
او کی باشد در این خواب و خیال من
من کی هستم که در خواب تو را می بینم
بیدارم کن که ببینم آیا هنوز هم تو را می بینم؟

دستهای روی چشمها

الله اکبر
من چی بگویم با دستهایی که تو به من داده ای
و چشمهایی که با نور تو روشن گشتند، تو را دیدم
دو تا دستهایم را گذاشتم روی نور چشم تو
روی چشمهایی که به من دادی
در حال تاریکی چشمم
روشنایی آیات قران تو را در چشمم دیدم

الله اکبر


وضوی دلت را بگیر

با صدای اذان بیدار شدم
در حال خواب و بیداری دست و صورتم را شستم و وضوع گرفتم
در حال بیدار و خوابی چیزی خواندم به نام نماز
برگشتم به رخت خوابم
آن وقت بود که صدای خروس محل را شنیدم
دلی شرمگین به خود
گفتم وضوی دلت کجاست؟
آن که خواندی نماز نیست
بیدار شدن با صدای قوقولی خروس است دعای تو ...



برگهای روی آب

باغ بزرگی می بینم
از اول این باغ تا به نزدیکی آخرش
همه پر از گلهای زندگی بود
از اول باغ پروانه ها و زنبورها با خوشحالی
به دور مهمانی که در این باغ در حال هستی بود می چرخیدند
از راه دور، از حوضکی صدای بلندی می آمد
مهمان دلم به دنبال صدای دعوت حوض می گشت
درختهای بلند و پربار، دور حوضک را گرفته بودند
متوجه شدم که در باغ زندگیِ دلم هستم
و هر برگی، از درختی، درون حوض با آرامش می افتد
داستان گویِ قسمتی از زندگی، مهمان باغ می باشد

دوستهای بچگی

همه دمی می زنند از دوستهایی که از بچگی دارند
همه یاد آن روزی می افتند که با دوستانشان خوش می گذراندند
من بچه بودم، ولی در بچگی هیچ دوستی نداشتم
من خوش گذرانی کرده ام ولی با دوستی تو
روزی یاد دوستهای بچگی ام افتادم
که دست در دست تو در حال بازی بودم
توپ بازی، توپ من، خورشید بود
با روشنایی دوستی کردم

احساسات خود را بگو

گلی پژمرده در گلدان دلم دیدم
گلی که روزی پر از زندگی و امید و هستی بود
گلی که با هر برگی داستانِ قشنگی زندگی را تعریف می کرد
گلی که بدون آب و بدون خورشید هر روز از روز قبل درخشان تر بود
نگاهی کردم به گلدانی که در توش گل بود
آب بود، خورشید بود
ولی گرفتگی حال این گل، از دل پرواز غم بود
احساسات خودت را برایم بگو

قلب بازم

بازی درون قلب من از آن توست
پرواز بالهای باز من به لطف توست
در حال پرواز هستم ولی قلبم هوشیار
او می داند که این پرواز، پرواز دل است
قلبم را کاملاً باز کردم به امید پرواز
پرواز همیشگی دل
پروازم از آن توست

بیدار شدم از خواب

شب طولانی را گذرانده بودم
با ماهی ها، فیل ها، زنبورها و لاک پشت ها
بیدار خوابیده بودم
بدنم روی تخت نشان می داد که خواب هستم
ولی خواب هایی که می دیدیم همه نوای زندگی هوشیاری می زدنند
ناگهان در اطاق با قدرت بادی که از قلب هوشیارم می آمد بسته شد
همه درهای باز ولی در حقیقت زندگیم بسته
در این خواب و خیال بیداری



توتکی

توت شیرینی به دهانم گذاشتم
این توت، توت لطیفی بود
توت سفید
درونم را نگاه کردم و لحظه ای احساس کردم
که این توت سفید، به مثل یک پیله کرم ابریشم
درونم را پر از هیجان کرده است
نمی دانم که آن توت کوچک و شیرین دلم، پرواز را در خود می بیند؟
گمانم است که پیله ای که در دلم وجود دارد
به دنبال پرواز دل می گردد

سرخاک مادربزرگم

رفته بودم سرخاک مادربزرگم
در حال دعا یادی از ایشان کردم
یادی از صدای قلیونشان
که درایوان حیاط هنوز هم می آید
نگاهی نزدیک به روی سنگ، روی زمین کردم
دیدم که مورچه های روانه به خانه،
دعای گرم دلشان را به روح مادر بزرگ می فرستند
به بزرگی خود تو

لبخند دلم

تو منو نگاه می کنی و فکر می کنی که گریانم
نمی دانی، نمی دانی نوای این دل روشن را
لبخند دلم، شب تاریک را روشن می کند
در روشنایی دلم به دنبال تو می گردم




از درون تو آمده ام


رحم داری یا نه ؟
من می دانم که از درون تو آمده ام
می دانم شیر پاک تو را خورده ام
و نوازش لبهای تو را روی دستهایم احساس کرده ام
می دانم که دست نداری، می دانم که لب نداری
ولی من، ولی من، فرزند کوچیک تو هستم
در آغوش این دنیا!

رگبار





آن كدام دل است كه مثل رگبار عشق مي ورزد
آن كدام آسمان است كه مثل بچه ها لبخند مي زند
صداي رگبار، روي بوم خانه
نواي خنده، زير رگبار




پايان قصه

يكي بود يكي نبود
زير گنبد كبود
خانمي نشسته بود
توي اين قِصه راست، حكمتي در همه بود
حكمتي بود در آن وقت كه قبله نمايم گمشده بود
و آن روزي در صحرا يك مار بود و شنها و تو
وقتي كه آمدند پروانه ها از پيلۀ دل
ديدم پاك دلان را كه با روحي باز آمدند
نهنگي در درياي تو بود
من به دنبال ماهي قرمز حوض
به دنبال خودم مي گشتم
در اين حال، در اين حال
مي دانم كه هستم

اینجا میتوهنید گوش کنید به صدای دل