۱۳۸۹ مرداد ۷, پنجشنبه

پايان قصه

يكي بود يكي نبود
زير گنبد كبود
خانمي نشسته بود
توي اين قِصه راست، حكمتي در همه بود
حكمتي بود در آن وقت كه قبله نمايم گمشده بود
و آن روزي در صحرا يك مار بود و شنها و تو
وقتي كه آمدند پروانه ها از پيلۀ دل
ديدم پاك دلان را كه با روحي باز آمدند
نهنگي در درياي تو بود
من به دنبال ماهي قرمز حوض
به دنبال خودم مي گشتم
در اين حال، در اين حال
مي دانم كه هستم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر