۱۳۸۹ مرداد ۷, پنجشنبه

نوازش هستي

خدايا خداي مهربان،
نوازش هستي من به دست توست
دستم را بگير
جاودانا، روشنايي وجود من از گرمي توست
دستم را بگير
با هر بال و پر ماهي هاي دريا، آشيانم را روشن كن
آشيانم را، درونم را، روشن كن
از هستي تو دلم گرم است
ولي اين روزها گرمی دلم نيست


آواز دل

دلم مي خواهد كه بخوانم امشب
افسانۀ دلم را از ني بشنو
سختيهاي دلم را از سنتور بشنو
درونم پر از عشق،
هستيم روشن از وجودت
به لطفت آواز دلم را مي گويم



در هستي نيستم

در هستی نیستم، هستم
من الان اينجاهستم
ولي وجودم نيست
وجودم گم گشته در خاك وغبار زندگي
كجاست آنكه هستي ام را به من داد
در نَبودنم ميدانم كه هستم
نفس عميق مي كشم و مي گويم:

يا الله





بادی در صحرا

صداي باد را گوش کن در صحرا
كسي نيست ....
فقط خدا و يك مار و شنها
مي دانم، صداي باد مي آيد
براي اينكه وزش مار روی شنها،
صداي حقيقت زندگي را بيادم مي آورد



سرگردان

با گردش زمين،
سرگردان به دنبال تو مي گردم
مي گويند كه نزديكي
ولي هنوز مي گردم
سر روي گردنم است
و هنوز به دنبال خود مي گردم...



زورخانه

در اين زورخانه مردها تنهايند
دلهاي جويا، با رقص زورخانه
همه به دنبال رقص هستي زندگي مي گردند


چرا آشوبم؟

درونم صدای خدا می آید، ولي دگرگونم
درونم نور خدا مي درخشد، ولي چرا تاريكم
اگر كه به صداي درونم نگاه كنم
و به روشنايي درونم گوش بدهم
آن وقت است كه مي دانم
چرا آشوبم؟


صداي پای اسب

صداي پاي اسب مي آيد
اسبي سفيد، اسبي تندرو
اسبي كه هم جلو را مي بيند
و هم عقب را مي بيند
صداي يك گله اسب مي آيد
اسب سفيدم كو؟
كه آن در جستجوي دل پاك من مي آيد


رنگ‌هاي هستي

وقتي كه همة رنگها را مي ديدم، هستي من بود
دلم گرفته، تنها رنگي كه مي بينم
رنگهاي رنگين كمان است
ولي دلم آن رنگها را نمي خواهد
دلم رنگ هستي را مي جويد

مضرابي

چهار مضرابي
يك و دوي وجودم كجاست
كه اينجا به دنبال رینگِ دلم آمدم
دلم دردي دارد كه درمانش نيست
فقط اون يكي را مي خواهد


مثل غنچه باز

لبخند اولادم را ديدم
و ياد غنچۀ بازي افتادم
دلم مي خواهد كه دوباره بچّه بودم
و لبخند دلم، باز چون غنچه بود


پرواز دل

نميتوانم در اين وجود بگنجم
دلم تنگِ
وقت پرواز دلم آمده
بالهايم كجاست؟

چه‌چه بلبلهاي خانمان

یاد از آن كه برايم پاك بود و هرگز گويا نبود
چه چه صداي دلم مي آيد
ولي حال با هر نفس، كُلي غم هم مي آيد
دل پاكم كوش
بلبلهاي شمران كجا رفتند



به ياد خانه جماران

جوي نازكي كه از بالاي حياط مي آمد تا توي حوض
حوضي كه درونش پر از ماهي قرمز بود
ماهي ها هر كدام
داستان زندگي يكي از نوه هاي مادربزرگ را تعريف مي كردند
كجاست مادربزرگ؟
جوي كه خشك شد،
كجا رفتند آن ماهي هاي قرمز
داستانشان به کجا رفت


قدم‌زنان

قدم زنان بيا در كنارم
يك پا به يك پا، بيا در كنار من
وجودم پر از هستي توست
سرشارم از تو
نفسم در گلويم گير كرده است در انتظار تو
تا بيايي قدم زنان در كنارم