۱۳۸۹ مرداد ۷, پنجشنبه

گاو شيرده

گاوي بود كه شير يك ده را مي داد
مي دانست كه شير او از لطف خداست
روزي به خودش گفت خسته شدم از اين همه كار
از آن روز پستان دلش خالي از هستي بود
تمام اهل ده آمدند به ديدار او
ولي نيامد هيچوقت، قطره شيري از او

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر