دلم طاقت پيدا نمي كرد
خسته بودم و مي خواستم بخوابم
ولي دلم طاقت شنيدن صداي پاي تو را نداشت
هوشيار بودم در انتظار تو
ولي فهميدم كه تو مهمان مني و من بايد بيايم به استقبال تو
دست و رويم را شستم
مي دانستم كه دارم مي شویم تمام وجودم را در انتظار تو
رسيدي ... ميدانستم كه ميآيي به ديدار فرزند خود
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر